داریوش شاه میگوید:
این است مملکتی که من دارم:
از سکاهای فراسوی سغد تا اتیوپی،
از سند تا سارد،
- که اهوره مزدا، بزرگترین خدایان، به من بخشیده است -
باشد که اهوره مزدا مرا و خاندان مرا بپاید! (DPh 3-10)
"ناصر پورپیرار"، که سرانجام از سوی نوچه و مریدش "ع. گلسرخی" به مقام پیامبری نایل گردید، در یکی از وب-یاوههای اخیر خود که به لطیفهای تمام عیار میماند، و از این رو حیف است که بیپاسخ بماند!، مینویسد که:
تاریخ حکایتی خون بارتر از حوادث سالهای تسط داریوش بر ایران و شرق میانه به یاد ندارد و تمدن آدمی هولآورتر و خشنتر از کشتار ایرانیان در ماجرای پوریم ثبت نکرده است: عید و روزی که بنا بر صریح تورات، یهودیان با اجازهی داریوش و با تصمیم و تدارکات پیشین، اقوام ایرانی ساکن این سرزمین را قتل عام میکنند. ماجرای این کشتار بیحساب غیربشری، که هستی چند هزارهی بومیان ایران را در خون و خرابی غوطهور کرد، عامل اصلی توقف تمدن و سبب توقف شرق میانه و به ویژه انهدام کامل و مطلق پیشینه ی درخشان ایران کهن شناخته میشود […] متن کتیبه بیستون سند بیخدشه مستقیم و مطمئنی است که میگوید پس از سلطه داریوش بر ایران، ساکنان این سرزمین، با همان امکانات اندک نظامی خود، حتی دمی او را آسوده نگذاردهاند و در یک اقدام هماهنگ "دفاعی" ناگزیرش کردهاند که بی وقفه با شورشهای سراسری و مکرر ساکنان کهن منطقه مقابله کند […] سراسر بیانیهی بیستون به وضوح معلوم میکند که داریوش، علی رغم توسل به حیوانیترین خشونتها، باز هم در آرام و مطیع کردن مردم ایران موفق نبوده است […] پاسخ خشن و حیوانی داریوش به این مقاومتهای مداوم، که در آن کتیبه به صورت بریدن گوش و دماغ، کندن چشم و بر دار کردن سرداران و سران اقوام توصیف میشود، به خوبی معلوم میکند که رذالت داریوش در ساخت فضای وحشت و عقوبت، جز به نفرت و ایستادگی عمومی ایرانیان نیافزوده است […] تورات و دیگر اسناد تاریخی مورد تایید یهودیان، گواهی میدهد که سه قرن پیش از تسلط داریوش، و از پس حملهی آشوریان به اورشلیم و نیز در پی تخریب اورشلیم به وسیلهی بخت النصر، پنجاه سال پیش از ظهور داریوش، دستههای بزرگی از یهودیان به ایران رانده و تبعید شده اند. آنها در این دوران دراز، مطابق خلق و خو و شیوه و سرشت و منش همیشگی خود، پیوسته مشغول شناسایی ویژگیها، نقاط قوت و ضعف و نیز شخصیتهای کارآمد و کارساز، توانگران، قهرمانان، دلاوران، مدیران، سازمان دهندگان و به طور کلی اشخاص و خانوادههایی بودهاند که چهارچوب و اسکلت و زیربنای استقرار و دوام و بقای اقوام بر دوش آنان قرار داشته است. چنان که معلوم است یهودیان با شناسایی پیشین این مهرههای اصلی استقامت و استقرار بومی، پس از دریافت مجوز تجاوز و نسل کشی از سوی داریوش، با برچیدن و حذف اصلیترین مهرههای حیات هر قوم و تخریب زیربنای تمدن آنها، موجب نابودی و پراکندگی اقوام متعددی در سرزمین ایران شدهاند، چندان که پس از ماجرای "پوریم"، از دهها ملت نامدار و صاحب اقتدار و تولیدگر ایرانی، جز کلنیهای کوچک گریخته به بلندیها و جنگلها و اعماق صحاری، و جز صدها و هزاران تل و ویرانهی ناشکافتهای که هر یک شاهدی بر سقوط ناگهانی تمدن ایران کهن در زمانی واحد است، نام و اثری به جای مانده نمی بینیم و آثار آن تمدن و تولید و هنر و اندیشمندی دیرین ایرانیان، تا ظهور اسلام، نامعین و مفقود است.
اینک و فقط از فحوا و بر اساس متن سه سنگ نگارهی به جای مانده از داریوش، بر بدنهی دیوار جنوبی صفهی تخت جمشید (DPe)، بر کتیبهای در شوش (DSe)، و بر گورنبشتهی او در نقش رستم (DNa)، برمیآید که به زمان تسلط داریوش بر ایران و بینالنهرین، پس از کودتای مشهور او علیه فرزندان ضد یهود کورش، با نامهای کمبوجیه و بردیا، لااقل و به اعتراف و برابر فهرست ارائه شده از شخص و زبان داریوش، اقوام و بومیانی با اسامی زیر در شرق میانه حضور داشتهاند: اوژه، بابیروش، اثوره، اربایه، مودرایه، سپرده، مدیها، کت پتوکه، پارثوا، زرنکه، هرایوا، واررنی، سوگود، گندار، ثته گوش، هروواتیش، مکه، اوس کی هیا، اوتا، دهیاو، اسه گرته، ادویندوش، کوشیا، کرکا، مچیا، پوتایا، داریتی، اکئومچیا، رخج، مریه، باختریش و سکهها!
اسامی این سی و دو ملت موجود در سنگ نبشتههای داریوش، بزرگترین دلیل حضور آنها در تاریخ و در شرق میانه است. […] اما از پس داریوش و درستتر این که از پس ماجرای پوریم، تاریخ دیگر اثر و یادی از این اقوام ارائه نمیدهد، اسامی این بومیان کهن ایران در هیچ صحنه و سندی تکرار نمیشود، تمامی آنها را از عرصهی تاریخ حذف شده میبینیم و به هیچ صورتی ذکری از این مردم و قوم و سرزمینشان، بر زبانی نمیگذرد! […] سرنوشتی که یهودیان با کمک بازوی نظامی و خشونتگر هخامنشیان دست پروردهی خویش، برای ایرانیان رقم زدهاند، از سرنوشتی که مردم بین النهرین بدان دچار شدند، بسی انتقام جویانهتر و خون بارتر بوده است […] اینک میتوان با اسناد و استنادهای بسیار، مدعی شد که یهودیان در هجوم کینه توزانهی خود به بومیان آرامش و استقلال طلب ایران، که با تسلط وحشیان هخامنشی و راهبران یهودی آنها مخالف بودهاند، در ماجرای "پوریم" و با اجازه داریوش، در یک اقدام خبیثانه و کثیف نظامی از پیش طراحی شده، و در غافل گیری کامل، اقوام مسالمت جوی بسیاری را از مسیر تاریخ ایران و شرق میانه روبیدهاند.
در پاسخ به این ادعاها، که جعل و نیرنگ مطلق، دروغی وقیح، و زادهی ذهنی بیمار و خیالپرداز است، میتوان گزیدهوار گفت:
1. نبردهای داریوش، که از آنها تنها در سنگنبشتهی بیستون یاد شده است، اقداماتی تهاجمی و تُرکتازانه برای کشتار مردم غیرنظامی شهرها و روستاهای امپراتوری نبودند تا آنها را بتوان - به شیوهی پورپیرار - طرحهای از پیش اندیشیده شده و توطئه آمیز یهودیان برای جمعیتزدایی آسیای غربی (امپراتوری هخامنشی) دانست. بل که این نبردها صرفاً پدافندهایی برای مقابله با شورشهای پراکنده و جداییخواهانهای بود که علیه دولت مرکزی رخ داده بود. بدیهی است که هیچ حکومتی در هیچ زمان و مکانی، هیچ شورشی را برضد حاکمیت خود بر نمیتابد و حکومت داریوش نیز از این قاعده مستثنا نبوده است. افزون بر این، در هیچ کجای سنگنبشتهی بیستون از سرکوبی و کشتار مردم عادی شهرها و روستاها و غیرنظامیان سخنی نرفته بل که به صراحت، از نبرد نیروهای پادشاهی با جنگجویان شورشی یاد شده است؛ مانند: "سپاه نیدینتو- بل را به سختی شکست دادم" (DB I.89)؛ "سپاهم، لشکر شورشی (فرورتیش) را به سختی شکست داد" (DB II.25-26)؛ "سپاهام لشکر شورشی (چیسن تخمه) را شکست داد" (DB II.87) و …
2. ناآرامیهایی که داریوش نخستین سال پادشاهی خود را صرف فرونشاندن آنها نمود (.Cuyler Young, pp. 58ff)، از اواخر دوران پادشاهی کمبوجیه رخ نموده (DB I.33-34) و حتا شورش فراده (Frada)، نیدینتو- بل (Nidintu-Bel)، و آسینه (Acina)، در زمان پادشاهی بردیا آغاز گردیده بود (Vogelsang, pp. 199-202). بنابراین انگیزه و خاستگاه بسیاری از این شورشها ارتباطی با داریوش یکم و چند و چون پادشاهی وی نداشته است.
3. شورشهای یاد شده در سنگنبشتهی بیستون، غالباً حرکتهایی محدود، خُرد و غیرفراگیر بودند. از بیست و سه ایالت امپراتوری پارس در زمان آغاز پادشاهی داریوش (DB I.14-17)، تنها 9 ایالت دچار شورش گردیده بود (DB IV.31-34). این شورشها گاه حتا بیبهره از هر نوع پشتیبانی و پشتوانهی مردمی بودند؛ چنان که ایلامیان خود، "آسینه" و "مرتیه"، رهبران شورش در ایلام را بازداشت و تحویل داریوش نمودند (DB I.81-83; II.12-13). این شورشها آن چنان بیاهمیت و ناچیز بودند که در هیچ یک از منابع تاریخی انیرانی (یونانی، لاتینی و…) روایت و گزارشی در این باره نقل نشده است. هردوت تنها از شورش بابلیها سخن میگوید (3/159-150). میتوان گمان برد که داریوش در شرح شورشها، تا اندازهای مبالغه کرده است.
4. اگر چنان که پورپیرار مدعی است، داریوش بنا به طرح و توطئهی رهبران یهودی، که با وجود شهرت و نفوذ و قدرت و پرشماری خود، بر هیچ سنگ و گِل و فلز و کاغذی نامی و یادی از آنان نرفته است!!، امپراتوری خود را از جمعیت بومی آن زدوده و به نسل کشی سراسری روی آورده است، پس باید نتیجه گرفت که او در حقیقت نه "پادشاه کشورهای دارای همهی نژادها" (DNa 11-12)، بل که فرمانروای دشتها و بیایانهای نامسکون عاری از جمعیت بوده و نیازهای مالی و انسانی خود را نه از مردم امپراتوری خویش، بل که از ساکنان کرات دیگر تأمین میکرده است! آیا چنین استنتاجی ممکن است؟
5. این دروغی سخت وقیح است که پس از داریوش یکم در هیچ متن و سندی نام و یادی از اقوام بومی ایران نرفته است. نه تنها داریوش یکم در سنگنبشتههایی متعدد، که مربوط به برهههای مختلف پادشاهی اوست، از اقوام امپراتوری خود به عنوان فرمانبرداران و خراجگزاران زینده و باشندهی خویش نام برده (DB I.14-17؛ DPe 10-18؛ DSe 21-30؛ DSm 6ff.؛ DNa 22-30؛ .Kent, pp. 302ff)، و از این رو معلوم نیست که وی در چه زمانی این اقوام گوناگون و پرشمار را محو و نابود کرده که حتا در واپسین نبشتهی خویش (نقش رستم) نیز بدانان اشاره نموده است، بل که جانشینان وی نیز در سنگنبشتههای محدود بازمانده از خود، از این اقوام نام برده، بل که به مردمانی که اخیراً به تبعیت امپراتوری هخامنشی نیز درآمده بودند، اشاره کردهاند (XPh 16-28؛ A3P).
هردوت نیز در تاریخ خود (3/97-90؛ Cuyler Young, p. 88, table I) از حدود 69 قوم مختلف که فرمانبردار و خراجگزار داریوش یکم بودند نام میبرد (یونیاییها، مگنزیاییهای آسیا، ائولیاییها، کاریها، لیکیها، میلیاییها، پامفیلیاییها، میسیاییها، لیدیها، لاسونیها، کابالیها، وگنیها، هلسپونتیها، فیریگیها، تراکیهای آسیایی، پافلاگونیها، ماریاندینیها، سوریها، کلیکیها، فنیقیها، فلستینیهای سوریه، قبرسیها، مصریهای، لیبیاییها، سیرِنهها، برکهایها، ستگیدیها، گندریها، دادیکها، اپاریاتها، کیسیها، بابلیها، آشوریها، مادها، پاریکانها، اُرثوکوریبانتها، کاسپیها، پوسیکها، پانتیماثیها، داریتها، باکتریها، اگلیها، پکتیکها، ارمنیها، اوکسیها، سگرتیها، زرنگیها، ثاماناییها، اوتیها، موکیها، جزیرهنشینان دریای عمان، سکاها، پارثها، خوارزمیها، سغدیها، آریها، پاریکانیها، اتیوپیاییهای آسیا، متینیها، ساسپیرها، آلارودیها، موسخیها، تیبارِنیها، مکرونیها، موسینوییها، مریها، هندیها، کلخیها، عربها)، و در جایی دیگر (7/95-61) از حدود 60 قوم مختلف که در سپاه خشایارشا، در زمان لشکرکشی وی به یونان حضور داشتند یاد میکند (پارسها، مادها، کیسیها، آشوریها، باکتریها، سکاها، هندیها، آریها، پارثها، خوارزمیها، سغدیها، دادیکها، کاسپیها، زرنگیها، پکتیها، اوتیها، موکیها، پاریکانها، عربها، اتیوپیهای افریقایی، اتیوپیهای شرقی، لیبیاییها، پافلاگونیها، لیگیها، ماتینیها، مارایاندینیها، کاپادوکیاییها، فریگیها، ارمنیها، لیدیها، میسیها، تراکیهای آسیایی، کابالیها، کیلیکیها، میلیها، موسخیها، تیبارنیها، مکرونیها، موسینوئکیها، مَریها، کولخیها، آلارودیها، ساسپیرها، جزیرهنشینان دریای عمان، سگرتیها، لیبیها، کاسپیرها، پاریکانها، عربها، فنیقیها، سوریهای فلستین، مصریها، قبرسیها، پامفیلیها، لیکیها، دوریها، یونیاییها، ائولیها، هلسپونتیها). دیگر مورخ یونانی، "کورتیوس روفوس" در کتاب خود (Historiarum Alexandri III.2) از حدود 11 قوم که در لشکر داریوش سوم در نبرد ایسوس شرکت داشتند نام میبرد (پارسها، مادها، بارکانها، ارمنیها، هیرکانیها، تپوریها، دربیکها، کاسپیها، باکتریها، سغدیها، هندیها). این اسناد معتبر، روشن و در دسترس، به آشکارا نشان میدهند که اقوام بومی ایران، در طول 230 سال پادشاهی هخامنشیان، پیوسته، فعال و پویا و کوشا و همواره در خدمت دولت مرکزی بودهاند.
6. آثار برجسته و معتبری چون جغرافیای "بطلمیوس" و "استرابو"، حاوی گفتارها و گزارشهای بیشماری دربارهی اقوام بومی ایران و آسیای غربی است که همچنان و بیوقفه، حیات اجتماعی و اقتصادی آنان، از عصر هخامنشیان تا دوران این نویسندگان یونانی (سدهی یکم و دوم میلادی)، ادامه داشته و پا بر جا بوده است.
7. ادعای ضد یهود بودن کمبوجیه و بردیا، و یهودیگرا بودن داریوش یکم، دروغ و نیرنگی مطلق است و در هیچ متن و سند ایرانی یا انیرانی گزارشی دربارهی مواضع و اقدامات ضد یهودی کمبوجیه و بردیا، یا یهودیگرایانهی داریوش یافته نمیشود.
حقیقت آن است که در هیچ کجای متن بزرگ تورات نامی از کمبوجیه و بردیا نرفته است و اگر این شاهان مواضعی ضدیهود داشتند، نویسندگان تورات در یادکرد، بل که بزرگنمایی آن، ذرهای و لحظهای درنگ و تردید نمیکردند. جز این، سندی اصیل و باستانی در دست است که نشان میدهد کمبوجیه رفتار و برخوردی مداراجویانه با یهودیان داشته است: در نامهای متعلق به مهاجرنشینان یهودی ساکن الفانتین مصر در سده پنجم پ.م.، که پاپیروسی نوشته شده به زبان آرامی است، تصریح گردیده است که در هنگام ورود کمبوجیه به مصر، در حالی که معابد متعلق به خدایان مصری ویران شده بود، هیچ گونه آسیبی به معبد یهودیان الفانتین وارد نگردید:
http://www.fact-index.com/e/el/elephantine_papyri.html
روایت "یوزفوس فلاویوس" نیز در کتاب Antiquities of the Jews (کتاب 11، فصل 2، بند1 به بعد) نمودار رفتار ضد یهود کمبوجیه نیست. در آن جا گفته می شود که فرمانداران سوریه و فنیقیه و آملنون و موآب و سامره طی نامهای به کمبوجیه اعلام میکنند که یهودیان منتقل شده از بابل در حال بازسازی بارو و حصار شهر اورشلیم میباشند که با توجه به سوابق آنان، میتواند نشانه و مقدمهی بروز شورش و فتنه از سوی ایشان باشد. بر این اساس، کمبوجیه فرمان توقف بازسازی اورشلیم را صادر میکند. در این روایت گفته نمیشود که کمبوجیه به یهودیان آزار و آسیبی رسانده یا به کشتار آنان پرداخته، بل که سخن از آن است که وی بر پایهی گزارشهایِ حاکی از امکان بروز شورش در اورشلیم، برای مقابله با وقوع هر نوع آشوب و فتنهای، دستور به "توقف" بازسازی شهر (یعنی امکانات تدافعی آن) داده است. در ادامهی این روایت گفته میشود که پس از کمبوجیه، یهودیان از داریوش (یکم) درخواست کردند که به آنان اجازهی بازسازی معبد اورشلیم را بدهد. اما داریوش با این موضوع موافق نبود تا آن که فرمان کورش در بارهی بازسازی اورشلیم در بایگانی سلطنتی یافته شد و داریوش بر اساس آن با خواستهی یهودیان موافقت نمود (ک11، ف4، ب6). از این نکته نیز بر میآید که داریوش پی رو و تسلیم خواستههای یهود نبوده و هیچ ارتباط و همدلی خاصی با آنان نداشته است. جالب آن که در تورات (کتاب های عزرا و حجی) توقف بازسازی اورشلیم به اردشیر (یکم) و ادامهی بازسازی آن به داریوش (دوم) نسبت داده شده است. بدیهی است که سندی معتبرتر از خود تورات در مورد "تاریخ یهود" وجود ندارد.
8. داستان کشته شدن چندین هزار فرد ضدیهودی به دست یهودیان، و افسانهی "پوریم"، آن گونه که در کتاب "استر" بازگو شده (Esther IX.6, 15-16)، افسانهای است که در هیچ متن و سند ایرانی و انیرانی تأیید و گواهی نمیشود و بدیهی است اگر چنین کشتار عظیمی روی میداد، دست کم میبایست در یک سند تاریخی شرح و روایتی از آن یافته میشد. افزون بر این، در اسناد ایرانی (به ویژه الواح ایلامی تخت جمشید) و منابع انیرانی (مانند هردوت، پلوتارک، کتزیاس، و…) حتا نامهایی چون "هامان" و "مردخای" به عنوان درباریان بلندپایهی هخامنشی، یا "وشتی" و "استر" به عنوان شهبانوان هخامنشی، و دیگر شخصیتهایی که در داستان "استر" معرفی میگردند، نیز یافته نمیشوند. آشکار است که تهی دستی کامل پورپیرار در این زمینه، وی را به سوء استفادهای این چنینی از داستان تخیلی "استر" واداشته است. اینک مستدلاً نشان داده شده است که داستان استر و مردخای، به ویژه بر اساس بنمایههای دینی و اسطورهای بابلی (استر = ایشتر، مردخای = مردوک) و در عصر سلوکیان/ اشکانیان نوشته شده و ارتباطی با رویدادهای تاریخی عصر هخامنشی ندارد (ادی، ص183-177، 307). از سوی دیگر، در این داستان، برخلاف ادعای دروغین پورپیرار، هیچ نامی از داریوش نرفته بل که از پادشاهی به نام "احشوروش" (Ahashwerosh) یاد گردیده که ظاهراً ترانوشت عبری نام "خشایارشا" است. با وجود این، متن یونانی کتاب استر، پادشاه مذکور را "اردشیر" (Artaxerxes) میخواند (McCullough, p. 634). احشوروش در کتاب دانیال (9/1)، «مادی» و پدر داریوش توصیف گردیده است. "ابن عبری" مورخ مسیحیِ ایرانی (سدهی هفتم ق) روایت جالب توجهی را در این باره ارائه میکند و مینویسد (ص67): «گویند در زمان او (خشایارشا) داستان استر پاکدامن و مردخای نیکوکار که از مردم یهودا بودند اتفاق افتاد و این قولی نااستوار است و گرنه کتاب "عزرا"، که همهی وقایع یهود را در زمان این پادشاه آورده، آن را ناگفته نمیگذاشت و درست آن است که این واقعه در زمان اردشیر مدبر رخ داده باشد». "یوزفوس فلاویوس"، مورخ یهودی سدهی یکم میلادی نیز، داستان استر و مردخای را در عصر اردشیر قرار میدهد و بازگو میکند (Antiquities of the Jews XI.6.1-13).
با پیشرفت و توسعهی یاوهپردازیهای بیشرمانه و بیخردانهی پورپیرار - که سراسر تاریخ فرهنگ درخشان و اصیل ایرانی را آماج توهین و تخریب خود قرار داده است - پریشانی و عصبیت نیز در نوشتارهای او رو به افزایش نهاده، و به ویژه تناقضگوییهای مکرر و پیاپی، که نمودار نارسایی فکری و نظری اوست، بی نیاز به افشاگری منتقدان، موجبات رسوایی و انحطاط کامل او را فراهم ساخته است.
کتابنامه:
Cuyler Young, Jr., T., "The consolidation of empire and its limits of grows under Darius and Xerxes," in Cambridge Ancient History, vol. IV, 1988
Kent, R. G., "Old Persian Texts IV," in Journal of Near Eastern Studies, Vol. 2, No. 4, 1943
McCullough, W. S., "Ahasureus," in Encyclopaedia Iranica, vol. I, 1985
Vogelsang, W., "Medes, Scythians and Persians: The rise of Darius in a north-south perspective," in Iranica Antiqua 33, 1998
ابن عبری: «مختصر تاریخ الدول»، ترجمهی عبدالمحمد آیتی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1377
ادی، سموییل: «آیین شهریاری در شرق»، ترجمهی فریدون بدرهای، انتشارات علمی و فرهنگی، 1381
«اَلاعَرْابُ اَشدَّ کُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ یّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ»: سورهی توبه، آیهی 97
(اعراب در کفر و نفاق از دیگران فزونترند و به نادانی احکام خداوند سزاوارتر)
ناصر پورپیرار، این انشا نویس ایرانستیز، در یکی از جدیدترین یاوهپراکنیهای خود، سیمای دیگری را از مرام و مسلک ننگین «پان عربیستی - کمونیستی» خود به نمایش گذاشته است. او با پی روی از ایدئولژی سوخته و پوسیدهی «خلقسازی» استالین، به گنگی، سخن از "فارسها" (خلق فارس!) میگوید و آنان را مردمانی "فزونخواه و جداسر و تجزیه طلب (!!!) و بیپیشینه و زورگو و مفتخور و..." توصیف میکند، و البته نمیخواهد یا نمیتواند توضیح دهد که منظور وی از "فارسها" چه کسانی هستند: اهالی استان فارس، مردم پایتخت، همهی ایرانیان، فارسیزبان دنیا یا ... ؟! بدیهی است که وی توضیحی در این باره ندارد چرا که او فقط بازگو کنندهی یک اندیشهی مضحک و نامفهوم پانعربیستی - استالینیستی است که جز در میان خاماندیشان گمراهی چون او و مشتی پانترکیست شرور، خریدار و پذیرای دیگری ندارد.
پورپیرار در ادامه، از سرکوبی شورش «فرورتی» به دست داریوش کبیر برآشفته شده، مینویسد: "تمام کتیبهی بیستون شرح این قبیل آدمکشیهای او به مدد یهودیان است"! و سپس میافزاید که هخامنشیان: "15 ملت صلح جو و سازنده و هنرمند و صاحب خرد ایران و بین النهرین را، با نسل کشی کامل، از صحنهی تاریخ روبیدند، مراکز تجمع و تولید را تعطیل کردند، بقایای بومیان ایران را به کوه و جنگل و اعماق دشتها راندند، تا ظهور اسلام، به طول 12 قرن، این سرزمین را به سکوت واداشتند و چادر نشینی و زندگی عشیرهای در دهات دور افتاده را جایگزین آن مراکز بزرگ صنعت و هنر و تولید کردند، چندان که اینک هر نقطهی ایران را که میکاویم ویرانهای سوخته پدیدار میشود که در پس ماندههای آن نیز حضور فرهنگی و صنعتی و هنری درخشان و حیرت انگیز یک قوم کهن ایرانی اعجاب جهان را بر می انگیزد"! اما حقیقت آن است که نه در سنگنبشتهی بیستون - و نه در هیچ سند تاریخی دیگری - اثر و نام و نشانی از یهودیان و/ یا مدد کذایی آنان به هخامنشیان یافته میشود و نه تاکنون هیچ یک از آن ویرانههای مورد ادعای پورپیرار شناسایی شده و نه نشانی از سکون و توقف و پسماندگی تمدن و فرهنگ آسیای غربی (به قول پورپیرار: شرق میانه) در عصر هخامنشیان به دست آمده است. پورپیرار نیز با علم بر این موضوع و تهیدستی کامل خود، همواره از ارائه هر گونه سند و مدرک و شاهدی وامانده است. ناگفته پیداست که در ذهن بیمار و خیالپرداز پانعربیستی چون پورپیرار، که به جهت برافتادن پادشاهی بابل - که از دید او، عرب بودهاند! - به دست کورش، کینهی عمیق و خودسوزی را به این قوم بزرگ وجهانگشا (پارسها) پیدا کرده و البته با آزاد شدن "یهودیان" تبعیدی در بابل، باز به دست کورش، نفرت او به عنوان یک "پانعربیست" نژادپرست ضدیهود، از پارسها دو چندان شده است، هر صحنهای و هر واقعهای، قابل جعل و قلب و تحریف به نفع اعراب است. بنابراین، از دیدگاه پورپیرار، قوم پارس به سبب برانداختن سلطهی اعراب (= بابلیها!) از خاورمیانه و رهاندن یهودیان از چنگ همان اعراب، و یافتن لقب «مسیح» از سوی فرزندان اسراییل، مستوجب تکفیر و تخریب و توهین از جانب جهان عرب است!
این را نیز بیافزایم که پورپیرار، عمداً، به سبب کینهتوزی و غرضورزی نسبت به ایران باستان، یا از سر ناآگاهی مطلق از اصول و مسائل تاریخی، کاملاً غافل از این حقیقت است که هیچ پادشاه و هیچ حکومتی، در برابر شورش و شورشی سکوت نکرده است؛ و البته در معرکهی جنگ نیز جز مرگ و نابودی پیشآمد دیگر متصور و قابل وقوع نیست. این نیز آشکار است که سنگنبشتهی بیستون یک بیانیهی سیاسی- نظامی است و نه منشور حقوق بشر. اما پورپیرار بدون اعتنا به این کارکرد نبشتهی بیستون و با چشمپوشی عمدی از سنگنبشتهی نقش رستم، که شرحی کامل از منش فردی و پادشاهی درخشان داریوش کبیر است، تقلا و تکاپوی مضحکانه و کودکانهای را برای تخریب چهرهی این پادشاه بزرگ تاریخ به خرج داده است. جالب آن که سنگنگارهی بیستون دقیقاً بر اساس الگوی سنگنگارهی «آنوبانینی» پادشاه لولوبی (حدود 2000 پ.م.) واقع در پانزده کیلومتری غرب بیستون، طراحی و حجاری شده است؛ با این تفاوت که در سنگنگارهی آن پادشاهِ - به قول پورپیرار - "صلحجو و سازنده و هنرمند" (آنوبانینی)، اسیران و مغلوبان به طور برهنه و زجر دیده تصویر شدهاند، اما در سنگنگارهی این پادشاهِ - به قول پورپیرار - "آدمکش" (داریوش)، به شکل ملبس و رسمی و آراسته!
حقیقت آن است که برخوردهای کاملاً طبیعی داریوش کبیر با شورشیان هرگز قابل مقایسه با قتل عامها و ویرانگریهای پیاپی و هموارهی آشوریان علیه مردمان بیگناه بومی ایران و میانرودان نیست. چنان که پادشاه آشور، «آشوربنیپل» (627-668 پ.م.) خود دربارهی تهاجماش به شوش میگوید: «در طی یک لشکرکشی، من این سرزمین ایلام را به کویر و ویرانه تبدیل کردم. روی چمنزارهای آن نمک و بُتّههای خار پراکندم [تا آن جا که] ندای انسانی، صدای سُمّ چارپایان کوچک و بزرگ و فریادهای شادی به دست من از آن جا رخت بَربَست»! جالب آن که پورپیرار به سبب عربتبار دانستن مضحکانهی آشوریان، نه تنها اعتنایی به این حقایق نمیکند، بل که مذبوحانه میکوشد تا این قوم خونریز را از جنایاتاش تبرئه کرده و هر نوع بازگویی حقیقت را در این باره، توطئهی مورخان یهودیگرا معرفی کند!! او همچنین سعی میکند که چیزی از جنایات حاکمان عرب عصر اسلامی را به خاطر نیاورد و چشمهای خویش را بر روی چنین حقایقی ببندد و خود را با اوهامی که در تاریکخانهی ذهناش ساخته است، مشغول کند: «عدهی کسانی که حجاج (= مأمور امویان، دودمان محبوب پورپیرار، در عراق) گردن زده بود، به جز آنها که در جنگها و زد و خوردها کشته شده بودند، یک صد و بیست هزار کس بود … وقتی حجاج بمرد، پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در محبس او بود. محبس او سقف نداشت و چیزی نبود که محبوسان را از گرما و سرما محفوظ دارد و آب آلوده به خاکستر به آنها میدادند» (التنبیه و الاشراف، ابوالحسن مسعودی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1381، ص297)؛ «علت این که ما از این اخبار (= دانش پیشینیان) بیخبر ماندیم، این است که قتیبة بن مسلم باهلی نویسندگان و هربدان خوارزم را از دم شمشیر گذرانید و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمهی آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بیسواد ماندند …» (آثار الباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، 1377، ص 75)؛ «پس از آن که عبدالله بن عامر از فتح "گور" فارغ شد به سوی "اصطخر" شتافت و پس از جنگی بزرگ و به کار انداختن منجنیق آن را به جنگ فتح کرد و چهل هزار تن از پارسیان را بکشت و بیشتر آزادگان و بزرگان اسواران را که بدان جای پناه آورده بودند نابود کرد … [اما مردم اصطخر باز علیه اعراب شورش کردند، آن گاه] ابن عامر پارسیان [به نبرد آمده] را شکست داد و به اصطخر بازگردانید. سپس … آن جای را به جنگ فتح کرد و قریب به صد هزار تن از ایشان را بکشت» (فتوح البلدان، بلاذری، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1346، ص262)؛ «ابن مهلب … خلقی عظیم از مردم گرگان بکشت و کودکان را به اسارت گرفت و کالبد کشتگان را بر دو جانب طریق بیاویخت» (همان، ص 188)؛ «مهاجران به آن جای (= شوشتر) روی آورده جنگجویان را کشتند و کودکان را اسیر کردند» (همان، ص 249) و …
با همهی این اوصاف، طبیعی است که پورپیرار به عنوان یک «پانعربیست»، حیات عشیرهای و بدوی اعراب جاهلی را به یک حیات و اجتماع ملی ترجیح دهد و رضا شاه پهلوی را که بنیانگذار نخستین دولت- ملت واحد ایرانی بود به باد حمله گیرد. از سوی دیگر، وی در یادداشتی ویژه، از برای بدرفتاری امریکاییان با زندانیان عراقی سخت ضجه میزند و آه و ناله و فریاد میکند، اما وی فراموش کرده و اهمیتی نمیدهد که همین عراقیها با اسرای ایرانی زمان جنگ چه رفتار ددمنشانهای داشتند. طبیعی است که برای یک "پانعربیست" سرنوشت و وضع و حال «اعراب» بسیار مهمتر و ارزشمندتر از آن ایرانیان است.